۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

پائيز رفت


پائيز رفت...
با همه بديهاش دوست داشتني بود چون باهاش روزهاي زندگي ما رفت...زندگي من و تو...
دوستش داشتم به خاطر تمام سختياش...به خاطر غير مترقبه هاش ...
به خاطر طعم گس خرمالوش...به خاطر انار دون كردن و غرق تماشاي دونه هاي انار شدن...
به خاطر شب نشينياش...
به خاطر گل هاي تراس كه نذاشتن خزون به خونه ما برسه...
به خاطر تو...
به خاطر من...
به خاطر دلتنگياش...



۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

یک زن خوب هم به بهشت میره هم حامله میشه!


اینکه بگم مدتهاست که فیلم خوب ساخته نشده یا اگه ساخته شده مجوز نگرفته ،حرف تکراری زدم!
پس میگم علیرغم همه جلافتها ، فیلم کتاب قانون از جمله فیلم هایی که تو این وانفسای بی فیلمی ارزش یک بار دیدن رو داره...
گفتن از همه جلافتهای تکراریش یه طرف ولی سکانس پایانیش طرف دیگه!
"یک زن پاک دل مسلمان بالاخره حامله میشه....پس اگر نشدید تو ایمان و اخلاقتون تجدید نظر کنید تا ...!"

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

لنگه کفش کهنه در بیابان غنیمت است؟؟؟


کنسرت "بهنام ابطحی" جرعه آبی خنک بود بعد از سالهای خشکسالی...
تماشای شادی جمعی مردمی که پدیده شادی دسته جمعی را مدتهاست از یاد بردن ... با هم غریبن...به جز در عزا و ترافیک و اتوبوس و مترو و این اواخر در مراسم کتک خوردن دسته جمعی هم را ندیدن و به همین خاطراست که با کوچکترین اصطحکاکی باهم گلاویز شده و به جان هم می افتند...
برای من لذت بخش بود...بدون داوری در باب کیفیت هنریش...
اما چه شده که بعد از مدتها خشکسالی ابرهای باران زای رحمت سمت ما آمده اند؟
این بارانهای موسمی برای سرگرم کردن ما جماعت قحطی زده به سمتمان کشیده شدند تا با خوردن جرعه آب غافل شویم از این روزها که چوب حراج خورده به زندگیهامان...
اما زهی خیال باطل که در لا به لای همان سوت و جیغ کشیدن ها و دست زدن ها ثابت می کردند که حتی لحظه ای هم غافل نمیشوند!


آخرین سکانس زیر بارون


آخرین سکانس آخرین روز هفته طاقت فرسا:

چیزی به 12 نیمه شب نمونده...
بارون شدید هم مزید بر علت شده تا هیچ کس تو خیابون نباشه...اونهایم که گذری میان و میرن از وحشت بارون با سرعت تمام برای رسیدن به سر پناه صحنه رو ترک می کنن!
اما اون کنار قمر و آسپیران چیک تو چیک زیر بارون به سلامتی ممد اناری آب انار سرخ میزنن...
سرخ سرخ! به رنگ شنل قمر!


۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

بر پدر کمیته فیلترینگ لعنت



در راستای حمایت همه جانبه از بانوی بی تریبون زمان ، اینجانب ضمن اعلام آمادگی برای وقف تمام و کمال وبلاگم به این بانوی محترم، اعلام می نمایم که ایشان مختارند که از نام بنده به عنوان اسم مستعار و جهت جلوگیری از فیلترینگ مجدد استفاده نمایند.



۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

چهارشنبه های کثیف


-چهارشنبه ها "وقت عاشقی " نیست. چهارشنبه ها فقط بازار بنداز ها و بدل فروشهاست که باز است و بازارش بازار است.-

به این جمله پوریا عالمی می خواهم اضافه کنم که چهارشنبه ها روز سیاه اعدام هم هست...تمام آنها که منتظر اجرای حکمند چهارشنبه ها بر طنابهای دار تاب می خورند...
چهارشنبه ها... دنیا تق و لق است و زندگی تعطیل!



پی نوشت: کتاب" دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند" به قلم پوریا عالمی خواندنی و متفاوت است ، بخوانیدش!


گل گلدون من


رفتیم با چه ذوق و شوقی گلدون خریدیم و تراس رو گلکاری کردیم.
شد پاتوق گنجشکا و کبوترا!
میان میششنن دور گلدونا و با هم گپ می زنن هرزگاهیم یه نوک به گلهای بی زبون من میزنن...
حالا این وسط از صبح که میرم تا عصر که برگردم خونه ، لا به لای این همه کار و فکرو خستگی و ترافیک باید نگران گلهای تو گلدونم باشم!

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

خانوم...شغل شما چیه؟


دیپلمتو که می گیری بعد می بینی دورووریا دارن می خونن واسه کنکور و دانشگاه... توام بدون اینکه بدونی چرا میشی پشت کنکوری...
شروع میکنی به خوندن و شبو روزتو می ذاری رو کتابا...
بعدش قبول می شی و میری دانشگاه . چهار سال دیگتم باز بدونی اینکه بدونی چرا به درس و دانشگاه می گذره...
فارغ التحصیل می شی بدون اینکه بدونی واسه چی فارغ التحصیل شدی...
یا باز میری پشت کنکور واسه فوق لیسانس ...که در صورت قبولی دو سال دیگتم اینجا رفته باز بدون اینکه بدونی چرا؟
بعدشم اسب سفید و سوارکارش میان و میشی خانوم خونه و ...
خوب که چی؟ واسه چی خودتو کشتی که بری دانشگاه و باز اونجام خودتو کشتی که فارغ اتحصیل بشیو باز ...و باز و...باز!
بابا خانم عزیز درس خوندی که چی؟
درس خوندی که واسه خودت کسی بشی...آدمی بشی...سری از سرا در بیاری...بفهمی که هستی،وجود داری،تاثیر گذاری...!
آخه نشستی تو خونه که چی؟ می خوای بین کدوم سرا ،سر در بیاری؟
بعد از مدتی میشی یه آدم ایزوله... خسته و افسرده با دغدغه های کودکانه و زیر دیپلم!!!
آره... کار کردن سخته... پیدا نمی شه اگرم بشه یه جورای گاو نر می خواهد و مرد کهن... ولی ازین وضعی که تو داری صدها بار بهتره!
به نظر من سهمیه جنسیتی دانشگاه ها چندان هم بی ربط نیست... با وضع امروز فارغ التحصیل های دختر بایدم این بحث تو مجلس بشه که خانوم ها که در نهایت بعد از فارغ التحصیلی میشن شاغل آشپزخونه ها و حق پسرها رو تو رفتن به دانشگاه می خورن...
تجربه که داره اینو نشون میده ، مگه دخترا حرکتی جز این تو آینده نزدیک از خودشون نشون بدن...


۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

براي دل خودم!


همه چي آرومه...تو به من دل بستي
اين چقدر خوبه كه ...تو كنارم هستي
همه چي آرومه...غصه ها خوابيدن
شك نداري ديگه...تو به احساس من
همه چي آرومه...من چقدر خوشحالم
پيشم هستي حالا...به خودم مي بالم
تو به من دل بستي...از چشات معلومه
من چقدر خوشبختم...همه چي آرومه
تشنه چشماتم...منو سيرابم كن
منو با لالاي... دوباره خوابم كن
بگو اين آرامش تا ابد پابرجاست
حالا كه برق عشق تو نگاهت پيداست

پست خالطوره...قبول...اما اين آهنگ شاهكاره!

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

آت و آشغال

در راستای جذب انرژی های مثبت اقدام به دور ریختن اقلام زائد ، اضافی و جاگیر کردیم تا با باز شدن فضا، امکان جاسازی هرچه بهتر ملزومات در فضای موجود به وجود آید لذا اقلام زیر زائد بوده و راس ساعت 9 شب تحویل ماموران شهرداری می گردد:

  1. تاریخ دوران هخامنشی،اشکانیان،سلوکیان، ساسانیان، زندیه و ... که به جهت قطر کتابها و حجم سنگین آنها باعث سنگین شدن قفسه های کتابخانه شده اند.
  2. دریای خزر و سرحدات مرزی که به جهت وسعت ،حجم وسیعی از گنجه را به خود اختصاص دادند.
  3. خلیج فارس و تعدادی از جزایر موجود در آن که مورد استفاده نبوده و صرفا جاگیرند.
  4. مقادیری رای سبز که از خرداد تاکنون در انبار بوده و موجب جمع شدن سوسک و ملخ در مشاعات شده.
  5. تعدادی شناسنامه و کارت ملی که در آینده دیگر نیازی به آنها نخواهد بود و انسانها به وسیله خصیصه های طبیعی خود احراز هویت می شوند.
ذکر سایر موارد به جهت گستردگی از حوصله بحث خارج می باشد!

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

رستم و سهراب به روایت تاجیک ها


آنچه اکثر ما از شاهنامه و داستانهایش دیده ایم و خوانده ایم خلاصه میشود در همان چند صفحه مختصری که در چند کتاب ادبیات مدرسه و نه بیشترکه بسته به ذوق معلم ادبیات برای ما شرح و بست داده شده...
به همین دلیل آنچه تماشای تئاتر رستم و سهراب تاجیکی را برای مخاطب ایرانی جذاب می کند زبان روایتگری فردوسی با لهجه تاجیکیست...
این نمایش فرصتی است برای بازبینی معروف ترین داستان شاهنامه و تماشای رد پای سنت های تاجیکی در آن از جمله در مراسم ازدواج رستم و تهمینه یا در مراسم سوگواری برای سهراب.
بوی عود ، موسیقی تاجییکی به همراه آواز و ترقص از ویژگی های دلنشین این اجراست.
در مجموع برای ما که فاصله زیادی از شاهنامه گرفتیم تماشای این نمایش خالی از لطف نیست اما ضعف کارگردانی در جای جای آن نمود دارد و برای من سئوال اینجاست که این اجرا به جهت داشتن چه ویژگی هایی برتر بوده و مستحق دریافت جایزه بزرگ جشنواره؟

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

آسمون


اینجا هوا بارونیه.
همه چترهاشون رو باز کردن.
پائیز امسال سنگینه...
اینو خیلیها می گن...
یکی میگفت: تو آسمونها هم اوضاع قمر در عقربه... ستاره ها بدجا نشستن و با هم نمی سازن...
میگفت...طالع خیلیا نحسه...


تو از اونجا بگو...
آسمون شما چه رنگیه؟





خوره


مضحکه...اما واقعیته!
مثل خوره می خوره مغزرو...
تو پر ترافیک ترین روزهای مشغله های ذهنیت هم ،از پس پشت همه فکرها میاد بیرون و دست تکون میده که حساب کار دستت باشه...
که فراموشش نکنی...
یقه ات رو چسبیده و ول نمی کنه...
این فکر لعنتی
که...
امروز غذا چی بپزم؟

یا
امروز که گذشت...فردا رو چی کار کنم؟

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

دادستان نفهمید؟!؟


چه حس مخوفی بود روزی که ابراز رضایت مادر احسان رو از اعدام بهنود شنیدیم و در محکوم کردن حسش چه ها که ننوشتیم ...
اما اینبار که زن دیوانه اوین، از طناب دار آویزان شد ولی دم رضایت داده بود...اینبار شاکی مدعی العموم بود...
زنی که در شانزده سالگی برای فرار از ازدواج اجباری از خانه فرار کرد و شناسنامه اش را سوزاند...حتی لحظه ای بر حلقه دار جان
می داد هم کسی اسم و هویتش را نمی شناخت...
تن فروشی...تجاوز...درد...گرسنگی نام مستعار سهیلا را برایش آورد...
سهیلا در یکی از همان شبها که سقفش آسمان بود ...زیر سقف خانه مردی معتاد پناه گرفت...همان که پدر نوزادش شد و او حاضر نبود اسمش را در دادگاه بگوید...
می خواست پیشانی نوشت فرزند و مادر متفاوت باشد که به" بهزیستی "پناه برد... بیرونش کردند...با دشنام...
در پنج روزگی نوزادش را سر برید...

و...
سهیلا" با حکم دادستان" اعدام شد

دادستان عزیز

تجاوز درد دارد...درد تجاوز مثل خوره روحت را می خورد...میدانی تجاوز چیست؟
بی پناهی... بی کسی..گرسنگی...فقر...تحقیر...توهین ... درد دارد!

سهیلا به دیوانگی در اوین شهره بود و دادستان نفهمید؟
سهیلا معلول پستی های همین جامعه بود و دادستان نفهمید!
دادستان نفهمید...
سهیلا هم اعدام شد







کفشها به سوی چه کسی پرتاب می شوند؟


علاوه بر امواج پارازیت این روزها خیلی چیزا تو هوا در رفت و آمده که از اون جمله میشه به انواع لنگه کفش اشاره کرد...

یکی به سمت وزیر سابق فرهنگ میره ...یکی دیگه به قصد عمامه شیخ مهدی!

مبدا لنگه کفش اول پای چپ یک دانشجو و مبدا لنگه کفش دوم پای راست اصحاب فارس!

پیدا کنید جرج بوش پسر را؟!؟


۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

زپلشك آيد و زن زايد و مهمان ز در آيد...


حضور محترم حضرت خدا

خدا جان، از آخرين باري كه عريضه اي جهت شكرگزاري به محضرت فرستادم زمان زيادي نمي گذرد كه بازهم مصدع اوقاتت شدم اما اينبار نه به جهت به جا آوردن نماز شكر ،كه براي تقديم شكوائيه...
خدا جان...از تو در مسند خدايي،مروت و جنبه بيشتري انتظار ميرفت....تا سه ركعت شكري برايت به جا آورديم با آتش و تبر به جان ما افتادي و اين هم حال روز اين ايام ماست...
حال نميدانم ايراد از جنبه تو بود يا چشم كور شده خودم يا چشم شوريده ديگري...!
به هر صورت ...من همچنان سنگر را حفظ كردم....پايم را درقرنطينه سخت آبي رنگ غل و زنجير كردند و اوضاع هم چندان بر وفق مراد نيست...اما غمي نيست...
همچنان خنده كنان و لنگ لنگان شكر گزار محضرت هستم!

ارادتمندت
گيلداي پا شكسته!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

رفاقت


"تقصیر من نیست اگر گاهی اوقات، آدم‌های اطراف‌ام را حذف می‌کنم. خسته می‌شوم از نفهمیدن‌ها و ندیدن‌ها. کسانی که کنارت هستند، اما هیچ توجه ندارند که از چه چیزهایی بدت می‌آید و با چه چیزهایی خوشحال می‌شوی. آدم‌هایی که می‌دانند چه دوست داری بخوری، و چه دوست نداری بپوشی، اما نمی‌دانند از چه اخلاقی بدت می‌آید و با چه روحیه‌ای نمی‌سازی. آدم‌هایی که حتا بعد از چندین ماه مراوده و معاشرت، متوجه نمی‌شوند که از شکلات متنفری و از عروسک بیزار و برایت هربار شکلات کادو می‌آورند و عروسک سوغاتی. آدم‌هایی که نمی‌فهمند کی باید بود، کی نباید بود. کی باید ساکت فقط گوش کرد، کی باید حرف زد.

در مقابل این آدم‌ها، وقتی به روی‌شان آوردی که چه با دقت به‌شان اهمیت داده‌ای، چه با علاقه ریزترین زاویه‌های روحیه‌شان را کاویده‌ای که «رفاقت» کرده باشی؛ بعد باید بگذاری و بروی. اگر بمانی یا بگذاری بمانند، هرچه بعد از آن اتفاق بیافتد دیگر ارزش ندارد. این سرنوشت بدی برای رفاقت‌ها نیست. آدم‌ها همه از دایره‌ی اطراف برخی از آدم‌های دیگر حذف می‌شوند. همه‌ی مایی که فکر می‌کنیم تنهایی روی صندلی قضاوت نشسته‌ایم و دنبال دوستی‌های ایده‌آل‌مان هستیم و بی‌رحمانه رفتار می‌کنیم، همه‌ی ما روزی به دلیل دیگری از کنار یک نفر دیگر حذف شده‌ایم، و باز هم خواهیم شد.

این وسط باید دوست‌هایی را که بلد هستند چطور رفاقت کنند با آدم، دو دستی چسبید. انسان‌های دوست‌داشتنی که این روزها رسماً شده‌اند کیمیا؛ آن‌ها که حتا می‌دانند کدام رایحه‌ی دنیا، مال خود خودِ خود آدم است!"


این مطلب رو امروز خوندم...این قصه...قصه همون خیابونست که بعضی ها میان و بعد از مدتی توقف میرن... اما روزی که من راجع به اون خیابون نوشتم فراموش کردم راجع به اونایی بگم که صادقانه و خالصانه می مونن و رفاقت میکنن و چه نازنین موجوداتی هستن...و چه حس نابیه وقتی تو اوج بی چارگی یه آدماهایی میان بازوتو محکم میگیرن و بهت قوت قلب میدن...

مدتها بود که چشم به راه همچین آدمی بودم...از همونها که بلدن چطوری رفاقت کنن...تا اینکه ....




گیم اوور


"آنها امیدشان حقوق بشر بود. می‌گفتند حقوق بشر آزادش می‌کنه. هیچ مهم نبود رضایت من. هیچ امیدی به خداوند و به من نداشتند. ما مهم نبودیم براشان. خیلی راحت شدم خیلی خوشحالم. خیلی راحت شدم که انتقام بچه‌ام را گرفتم. احساس می‌کنم سبک شدم...الان خیلی خیلی راحت شدم." مادر احسان

این جملات واسه همه اونایی که تلاش کردن بهنود حلق آویز نشه به منزله شکسته!
یعنی راه رو اشتباه رفته بودن...
یعنی نمیدونن اینجا کجاست....یعنی هنوز درک درستی ندارن از جامعشون...
بهنود رفت....به خاطر امید به حقوق بشر یا به خاطر این تحجر فکری یا قوانین متوحش یا اشتباه در طرز بیان صورت مسئله؟
باید به این باور رسید که ما ملتی به غایت عقب افتاده ایم...
این یک فانتزی خوش آب و رنگه که فکر کنیم ما بالغیم!
باید پذیرفت که جهل زیر این خاک ریشه دوونده ...
صورت مسئله درست طرح نشد و نتیجه باخت بود.



سه رکعت نماز شکر


سپاس خدای را عزوجل که دوستان نازنینی به ما عطا فرمود تا از آن سر دنیا گودر ما را چاق کنند و مایه دلخوشی ما گردند تا در شرکت میخ آن شده و از کار بیفتیم.
و سپاس خدای را عزوجل که مرا بر سر کارگذاشت تا بدانم توانم تا کجاها که کش نمیاد و همچنان با وقاحت ادامه میدهم و امید پیدا میکنم به کش آمدن هرآنچه در ابتدا غیر ارتجاعی به نظر می آید...
و بازهم سپاس خدای را عزوجل که مرا آنگونه تغییر داده که بمانند دیوانگان... بی ربط و باربط ...چون خجسته دلان بی مغز... در تمام شرایط...بهانه برای از ته دل خندیدن به آنچه می بینم پیدا میکنم...

عزت زیاد





۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

دارم میرم به رامسر


مدتهاست که شمال نرفتم و تاحالا واسه شمال رفتن تا این حد هیجان نداشتم...
دلم تنگه....واسه کوه و جنگل و درخت و دریا....
می خوام همشونو بغل بگیرم تنگ.


۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

بهنود اعدام شد


نشسته بودی...مدتها بود که نشسته بودی تو سیاه چاله های وحشت...
ترس از مرگ و حس کردی تاحالا؟ وای...تو حس کردی...
بند بند وجودت با قدرت می لرزن...با شدت می لرزن...
سر تا پا منجمد میشی و کرخت...
در اوج همین انجماد اما عرق می کنی...خیس میشی...حتی خودتو خیس میکنی...
درد داره....
وای...چقدر دنیا تنگ میشه...
نفست به سختی بالا میاد...سخت...سنگین
هرچقدر فغان کنی...بازهم دیوارها بلنده....وای...
چشمها با چه دردی نگاهت میکنن... وای
هزار هزار واسطه میانجی شدن...
هزار طومار امضا کردن...
به پاشون افتادی...
التماس کردی...
اما...چهار پایه فلزی رو زمین افتاد و حکم اجرا شد....

گلچهره

گلچهره مپرس كان نغمه سرا از تو چرا جدا شد
گلچهره مپرس پروانه تو بي تو كجا رها شد
مپرس ......
مپرس .....
مرنجان دلت را خدا را
رها كن غمت را رها كن
مخور غم ..... مخور غم نگارا
گلچهره مپرس.....آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد
مپرس ......
مپرس ......

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

غول درد


لحظه هام آمیختست با آرزوی سلامتی برای تو...
تماشای تو...خوابیده رو اون تخت خشن...بیهوش،پردرد... تصویر آزار دهنده ایکه این روزها با منه ...همه جا!
بغضی که راه نفسمو بسته بود گاهگاهی میاد و می لرزونتم و من چاره ای ندارم جز اینکه پر بشم از امید ...
امید و صبر بار معنایی بالایی داره واسه اونایی که مثل تو عادت دارن به زور زدن در برابر اون غول سیاه...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

گنجشك پر


لحظه لحظه اون ثانيه ها رو به خاطر دارم...لحظه لحظه آن ثانيه هاي آخر رو...لحظه لحظه از پنج شنبه دوم مهر هشتاد وهشت...
ماشين سواري زير بارون....وقتي زمين و زمان غرق در بارون بود ما زير بارون آواز مي خوانديم...با صداي بلند فرياد مي كشيديم و من با بغض برايت مي خنديدم...
صحنه صحنه اش رو در خاطر دارم...به دقت ضبط مي كردم تا خوب و براي مدتي نه چندان كوتاه جلوي نظر داشته باشم آخرين تصوير با هم بودن رو...
بارون...محله بچگي ها...گوسفند سفيد...من....تو...
بارون...بارون از قديم تر ها براي من عزيز بود اما از حالا بوي تورو مياره...
بازهم بارون مي باره ومن باز ميخونم: "واسه پر كشيدن من ،خواستي آسمون نباشي...حالا پرپر ميزنم تا هميشه آسوده باشي" اما اينبار بدون تو و به ياد تو....با صداي بلند تر تا شايد تو هم صداي منو بشنوي ...

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

اول پائیز



به قول شاعر گفتنی: " متنفرم از ته دل من از اول مهر"

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

برای خودم


من آرومم!
راحتم!
خوشحالم!
فکر میکنم،احساس می کنم...گاهی مضطرب میشم،اما بازیافت میشم...گم نمیشم...هدر نمیرم!
من احساس خوشایندی دارم!
من همسرم...
فرزندم...
دوستم...
خواهرم...
من... هستم!


رد پا


چی میشه وقتی همیشه یکیو فراموش میکنی...یادت میره...یا بهش فکر نمکنی،اون تو رو به یاد داره...بهت فکر می کنه و... و بر عکس؟
چرا خیلی وقتها میشه که یه آدمهایی برات السویه هستن...تو از بغلشون بی توجه رد میشی اما اونها همواره تو خاطرات و روزمرگیهاشون تورو یدک میکشن ؟
چی میشه که رد پات بدون اینکه خواسته باشی واسه بعضیها همیشه قابل رویته؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

کوچه

زندگی با آدماش برای من یه قصه بود...

زندگی آدما یه خیابون دو طرفه است... واسه بعضی ها پر رفت و آمد و گاهی همراه با ترافیکه....واسه بعضی دیگه هم خلوت ...
بعضی ها مدام میان و میرن و بعضی هام میان... تو گوشه گوشه خیابون می ایستن ...به مرور هم به سمت خیابون های دیگه تغییر مسیر میدن و میرن ...دیگه هیچ وقت هم از این خیابون نمی گذرن...
نمیشه گفت عابر امروز ، فردا هم از این" کوچه گذر خواهد کرد "یا نه... نمیشه گفت انتهاش کجاست ...نمیشه گفت چند تا پیچ و دست انداز داره و ....
بعضی هام با خیابوناشون میرن...کوه ها و دریا ها و کیلومترها فاصله میفته بینتون...دیگه نه اونا می تونن به خیابون تو سری بکشن نه تو پات به خیابون اونا می رسه... که این معمولا جبر زمونست...ولی بسته به قدرشون ،یادشون تو خیابون پرسه خواهد زد

وقتی یکی از اینجا میره باوجو تمام خوشحالی و آرزوهای خوبی که براش دارم ته دلمو غمی پر میکنه...حالا هرکی که میخواد باشه ...بد یا خوب...با هر مختصات و ویژگی...دلم می گیره

پاییز امسال زود اومد...
بارونها و رگباراش حرف نداشت اما من دلتنگ بهارم!

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

روزهای کاری من

تبدیل شدم به ماشینی که با سرعت هرچه تمام تر تو هر روز کاری 10 تا 12 صفحه از متون تخصصی مناقصه های مختلف رو ترجمه میکنه و هر روز سعی میکنه رکورد روز قبل رو بزنه و سرعت و بالا ببره...در این بین هم کلی کار جانبی هست که با دستهای سوم و چهارمم انجام میدم.
عصرها که از اینجا میرم سیل عظیمی از کلماتن که جلوی چشام رژه میرن و فکرم درگیر نکنه اگه به جای این معادل یه معادل دیگه
می ذاشتم بهتر میشد!!!
این درگیریها تو آشپز خونه هم که مشغول شیفت دوم کاریم ادامه پیدا میکنه تا ابنکه اونقدر مغزم خسته میشه که هنوز شب نشده نا خوداگاه نشسته جلوی تلویزیون خوابم می بره...
اینه داستان زندگی یک دختر جوان متاهل و کارمند!
حالا اگه دلمشغولیها و دغدغه های خارجی هم به این خط سیر روزانه اضافه بشه استهلاک بالاتر میره و ...!


۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

کوچ

باز چند روزی همه چیز را تعطیل کردیم و رفتیم در هوایی دیگری ...
سبز و آبی بود دنیا!
آر ام و بی صدا بود دنیا!


وقتی برگشتم تهران بوی جدیدی گرفته بود
بوی پاییز
پاییز و دلتنگی...
دلتنگی از ریختن برگها و رفتن پرنده ها!
پرنده ها کوچ می کنند و تا باز گردند آشیانه هاشون خالی و دلتنگه !
پرنده ما هم با شروع پاییز خواهد کو چید من در کنار پنجره خواهم ماند
میمانم...
ریزش برگها...
باران...
برف ...
و نشستن شکوفه بر درختان را بعد از رفتنش به تماشا می نشینم تا باز از آن دورترین نقطه های آسمان بازگردد

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

باز هم بهانه های ساده خوشبختی من!

صدای برف تو اولین ساعات صبح...
صدای آتیش تو سرخیه غروب ...



صدای رگبار...بارون...
صدای جیرجیرک تو دل شب...


برای شنیدن همش بی تابم!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

نسیم خنک صبح شهریور


ترافیک روح نوازی که در تقاطع ولیصر پارک وی به علت ابتکار بی نظیر در یک طرفه کردن ولیعصر، اونایی رو که هر روز برای رفتن به محل کارشون توش اسیر میشن روسر حال میاره ، ابتکار جالبتر تغییر ساعات کاری ادارات به 9 صبح تشدید کرده و لذت نابی رو قبل از شروع کار برای آدم فراهم می کنه که تا عصر از وحشت دیدن اون صحنه های دل انگیز ، با انگیزه بیشتری و تا حداکثر زمان ممکن برای کار کردن تو محل کارش باقی می مونه
اما امروز یه فرقی با بقیه روزها داشت اونم نسیم خنکی بود که بعداز مدتها که آتیش رو سرمون بارید، رو پوست صورتم سر می خورد و منو آنچنان تو حال و هوای خودش برد که نفهمیدم چطوری نیم ساعت زیر پل پارک وی گیر کرده بودم...


"در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد "



۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

لطافت

فاطی فاطی فاطی فاطی فاطی
از دست تو کردم قر وقاطی



فاطمه رجبی دادن پست های کلیدی به زنان را در تضاد با ایفای نقش همسری، مادری و روح لطیف زنانه دانسته است: " احمدی‌نژاد در حرکتی سازنده چهار سال پیش نام «مرکز مشارکت زنان» را به «مرکز امور خانواده» تغییر داد و مبانی تصمیمات و برنامه‌سازی‌های دولت را براساس محوریت خانواده اعلام کرد. حال، زنان وزیری که بخواهند از پشت میز بلند شده و مانند وزیران خدمتگزار و مسؤولیت‌پذیر دولت نهم (با نمونه‌ای چون باقری لنکرانی) شهرها و روستاها، جاده‌ها و بیمارستان‌ها، خانه‌ها و خیابان‌ها و حتی انبار داروهای قاچاق را شبانه‌روز سرکشی کنند، چه نسبتی با خانه و خانواده، همسری و مادری و روح لطیف زنانه خواهند داشت؟"


کسی می دونست این آنگلا مرکل از وقتی صدر اعظم شد سه تا از بچه هاشو زنده به گور کرد و واسه بقیشون هم دیگه قورمه سبزی نپخت؟
یا اون کاندولیزا رایس هرزه... بعد از گرفتن پست وزارتش بود که سر از فاحشه خونه های قزوین درآورد؟
آخه قربون اون لطافت مثال زدنیت برم...برای بافتن این نغزیاتت (اون هم هفته ای یه بار)اینقدر از اون روح لطیفت مایه نذاربه نقش همسریت در جامعه برس!

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

ریتا و تفنگ




میان ریتا و چشمانم... تفنگی است
وآن‌که ریتا را می‌شناسد، خم می‌شود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی است
نماز می‌گزارد!...
و من ریتا را بوسیدم
آن‌‌گاه که کوچک بود
و به‌ یاد می‌آورم که چه‌سان به من درآویخت
و بازویم را زیباترین بافه‌ی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد می‌آورم
همان‌سان که گنجشکی برکه‌ی خود را
آه... ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده‌های فراوانی

که تفنگی... به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا... دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
در شراب لب‌ها
و دو بار زاده شدیم!
آه... ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ!
بود آن‌چه بود
ای سکوت شام‌گاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم... تفنگی است


«محمود درويش »

خشکسالی و دروغ


خشکسالی و دروغ ملغمه ای ایست از دغدغه های پررنگ این روزهای ما...
از زندگی مشترک و تفاوت های وجودی زن و مرد...از دروغ...از توهم دروغ و خیانت....از بطالت اوقات زنان...از خشکسالی درجامعه و فرهنگ و در سیاست...تا روزنامه صدای عدالت و تصویر بزرگی از یک آشنا... که ناگفته های بسیاری را فریاد می کرد.
ترکیبی از واقعیت زنده،طنز،تاسف با بازیهایی روان که الحق کور سوی امیدیست در این خشکسالی که سالن های سینما هم از آن
بی نصیب نمانده اند.
تماشای این نمایش را به همه ... مخصوصا زوج های جوان به شدت توصیه می کنم.



۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

فراز و فرود


خورشید که میزنه، اونم میزنه به کوه و کمر...
تو پیچ و خم جاده ها به خودش می پیچه...
دردشو واسه خورشید زمزمه می کنه و میره تا نوک قله...
اون بالا که رسید ، میشینه و به پیچش مسیر نگاه می کنه...

چه گردنه هایی رو که رد نکرده...
چه مارهای سمی رو که پشت سر نذاشته...
نگاه می کنه و می سوزه...
غم سالها پشتشو خم می کنه... درد داره...سوز داره...
سالهایی که به باد داده و حالا شکسته...

فرو رفته تو فکر...
ساعتها گذشته...
خورشید هم داره تو دل زمین فرو میره...
بلند میشه...
عصا به دست راه میافته...

تا فردا که باز خورشید طلوع کنه...

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

غنیمت


رفتن بین درختها...راه رفتن از لا به لاشون...نگاه کردن به درخت ها...
بوکشیدن...
گفتن از روزمرگی ها و دل مشغولی ها...
خندیدن وبازی کردن ...
شیوه جدیدی از با هم بودن و لذت بردن که این روزها به برنامه های روزانمون اضافه شده!
حضور دو تا آدم در کنار هم...راه رفتنشون ...دست در دست و شونه یه شونه ،از غنائمییه که تو هر جنگی به دست نمیاد...

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

فرشته


به تو زیاد فکر میکنم...
اغلب دلتنگت هستم...
دلتنگی درد بدیه...
دلتنگی از علاقست...علاقه از دلبستگی و دلبستگی از وابستگی!
برای من همیشه تصویری از یک فرشته است تصویر تو!
دلتنگت هستم...

تو را دوست می‌دارم


طرف ِ ما شب نيست
صدا با سکوت آشتي نمي‌کند
کلمات انتظار مي‌کشند

من با تو تنها نيستم، هيچ‌کس با هيچ‌کس تنها نيست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...


طرف ِ ما شب نيست
چخماق‌ها کنار ِ فتيله بي‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صيقل مي‌خورد
من تو را دوست مي‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت مي‌کند.



در آغوش هم فرو رفته بودند....

آنچنان در میان بازوانش جای گرفته بود ،تو گویی در یک بدن مشترک شدند...

قلبهایشان را به اشتراک گذاشتند و قلبی با وسعتی لایتنهی خلق شد...

قلبی با ظرفیتی عظیم برای در بر گرفتن عشق و محبتی بی کران...

بار یکدیگر را به دوش خواهند کشید...پیوسته...

ماهی سیاه کوچولوی من حذف شد!


آخه یکی نیست بگه یک وبلاگ با سر جمع 10 مخاطب دائمی که ثبت کننده روزمرگی ها و احساسات یه آدمه کدوم قوانین رو رعایت نکرده؟
به کی توهین کرده؟

چند تا حرف کلفت مثل اون فاطمه اره زده که غیر فعالش می کنیید؟
آخه چرا؟
حتی روم به دیوار روم به دیوار .... استغفرالله...یک بار نگفتم م...م...خ...م....ل!
گفتم؟
کدوم قوانین ؟ کدوم عدم تبعیت؟
دو روزی هست که به Admin محترم ای میل زدم و منتظر جوابمو خبری نیست...
اینو میگن حذف...
فیزیکی یا غیر فیزیکی...
ماهی سیاه کوچولوی من حذف شد!


پی نوشت:
دیگه آدرسی تو بلاگفا ندارم!
لطفا سئوال نفرمایید!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

باغچه ما


تبری برداشتی و بر ریشه ات می کوبی
ریشه ای نه چندان محکم اما با قدمت
تخریب و نابودی اغلب در کوتاه زمانی میسر خواهند بود
اما برای در خاک کردن این ریشه ضعیف آیا فرصتی خواهد ماند؟
ریشه ات از زیر خاک با ریشه های دیگران پیوندی بس دیرینه دارد...
باغچه را در هم میکوبی با آن تبر ستبرت...
جواب گلها را چه خواهی دادی؟
گلهای باغچه پژمرده اند و تو نمیبینی...
اتفاقا این روزها کاشت هم داری
کاشت کینه...بغض...نفرت
دلم برایت میسوزد...برای حقارتت...برای دستپاچگیت...برای این همه بی خردی و قدر ناشناسیت...
روزی نیست که در وجدان باغچه محاکمه نشوی
روزی نیست که اینجا...پیش من ... دادگاهی نشوی...
اما هیچ کس عهده دار وکالت تو نخواهد بود...
و تو تنهایی
تو...تنها ...عهده دار آتش زدن باغچه ای...
و ما باغچه نشینان تاوان رذالت های تورا پس خواهیم داد...


پی نوشت:برداشت ازاین مطلب آزاد است!
لطفا سئوال نفرمایید...



شکار مروارید


برای رمز گشایی نیایید...رازی در این صندوق نهفته نیست!
واقعیت همان است که می بینی...
پس و پیشش نکن...
آنچنان که هست آنرا بیبین و با خودت تکرار کن: " هیچ مرواریدی درون این صدف در انتظار من نیست "
والسلام!



۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

29 مرداد سال پیش ماهی سیاه کوچولو با این شعر در بلاگفا متولد شد:

باز امدم چون عید نو
تا قفل زندان بشکنم

یک سال گذشت...
ماهی سیاه کوچولو به همراه ماهی های دیگه با تکرار همون شعر قدیمی به بلاگر کوچید:

باز آمدم چون عید نو
تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را
چنگال و دندان بشکنم