۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

شراب


بالاخرا اون روز رسید تا با هم شراب بندازیم ...
شرابی از بهترین تاکستان و برای یک عمر مستی ...
برای اینکه عمری یه سلامتی پر کنیم پیاله و هر سال قدمتشو جشن بگیریم...
تا برسه اون روز که با کشیدن جرعه ای ، مست مست به گذشته برگردیم ... برگردیم به اونجا که برای اولین بار سنگهای این میکده رو برای مستی و راستی بر هم گذاشتیم...
بالاخره اون روز میاد که شراب رسیده و زلال ، پیالتو پر میکنه و ما به سلامتی ما و برای یک مستی بی پایان خواهیم نوشید...
هم پیاله میگساریت مبارک...




۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

خورجین


لمیده بودم تو یکی از مبل چرمی های کنار پنجره... تو یه دستم موبایلم بود و مشغول چت کردن با چند نفر همزمان و مسرور از این همه تکنولوژی که با هم تو موبایلم جمع شده و تو یه دست دیگه ام یه لیوان نسکافه....
هرزگاهیم سری بالا می آوردمو به درختهای سبز و قرمز پارک نگاه میکردم و باز سرخوش از منظره ای که جلوم بود...
فواره های سینما ملت هم از این جا معلومه و چقدر بلندن...
غرق لذت بودم از اینکه امروز گوش شیطون کر کارم کمه و همه چیز آرومه و من چقدر خوش حالم...
تو یه ثانیه اینترنت قطع شد... داشتم کنار پنجره قدم میزدم که با شنیدن صدای تصادف مثل میخ کوبیده شدم تو جام...
باورم نمیشد... یعنی تاحالا صحنه کوبیده شدن یه ماشین رو به یه عابر ندیده بودم...
صدای جیغ تمام خیابون ولیعصر رو گرفته بود... مردم از همه جا می دویدن به سمت اون نققطه و من اون بالا همچنان میخکوب بودم...
تمام مدتی که طول کشید تا آمبولانس بیاد و اونجا دوباره به حالت اولش برگرده من مبهوت تماشا بودم...
فکر میکردم به چند دقیقه قبل و حالا ... چقدر نازک حد فاصل اون لحظه که فکر میکنی همه چیز بهترینه و لحظه ای که یه دست این ابرای بالا سرتو بیرحمانه پاک می کنه و همه چیز تو چشم به هم زدنی دود میشه میره هوا ...
کی میدونه تو خورجینی که رو کولش گذاشتن چه لقمه هایی قسمتشه؟
خداوکیلی...خدا وکیلی یکی دو سال پیش امروزی رو تجسم میکردی؟؟
من می ترسم از نیومده ها و ندیده ها...



۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

واستا دنیا


آهای دنیا...کجا میری... تو میری و ما هم مبهوت رفتنت داریم پشتت میدوییم ... خدارو خوش نمیاد با این سرعت می گازی...
گاهی یه نیش ترمزی بزن ...اصلا تو یه ایستگاهی واستا... بذار ما هم بهت برسیم...گاهی نفسی تازه کنیم
کجا میری با این عجله...؟کجا میبری آدمها رو؟ اینها که میبری با خودت با این سرعت، هرکدوم به یه جا...همه از مان...تیکه تیکه مون کردی دنیا...کجا میری؟
مثل برق باد میری... همه رو مثل باد از ریشه کندی و میبری ...هر کس رو یه جا پرت میکنی ...
میدونی چه سخته ریشه کردن؟میدونی چه دردی داره وقتی از ریشه میکنی و میبری...میدونی باز چقدر زمان لازمه تا از نو تو یه خاک دیگه ریشه کنن؟
واستا دنیا...اینا که میبری ریشه هاشون از زیر خاک میرسه به ریشه های ما... داری نابود میکنی هرچی زیر این خاک بود...
واستا دنیا ... امون بده تا نفسی تازه کنیم
چقدر سخته دل کندن ... چه میکنی با دل ما

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد


آره کوتوله !
آره تو راست میگی!
پارسال سرفصل جدیدی بود برای ما برای تو!
آره کوتوله اگه یه حرف حساب زده باشی همینه... اینکه پارسال سرآغاز بیداری بود...سرآغاز پایان... پایانی که بالاخره میرسه...

و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواست

نقل است كه چون منصور حلاج را بر دار مي‌كردند
زيدي پرسيد كه عشق چيست؟
گفت : امروز بينيد و فردا بينيد و فرداي فردا بينيد.
آن روز بر دارش كردند
فردا روز بر جسدش آتش زدند و
فرداي فردا خاكسترش بر باد دادند

و حکایت همچنان باقیست...
هوا که به گرمی رفته روزهای بر دار کردن و آتش زدن و بر باد دادن رو تداعی میکنه! هم برای ما هم برای اونا...
نمیشه از خونه بیرون بیایی و تو جایجای مسیرت ، توقفگاههای وحشت و رعب رو نبینی!
تا وحشت رو لحظه به لحظه حس کنی... تا وحشت رو به اونها که ندیدنش ، انتقال بدی...که همه جا مملو از وحشت شه که در نهایت هیچ جنبنده ای ،نجنبه... نجنبه...
اما حتی اگر جنبش از تمام جنبنده ها گرفته شه ... حتی اگر این وحشت همه رو مثل چوب خشک کنه، این نمایش به یاد همه اعم از جنبنده و غیر جنبنده خواهد آورد که گرمای خرداد و تیر و مرداد گذشته چه آتشی بر جان جنبنده ها انداخت... چه فریادهایی که از سوز این آتش بلند نشد... چه... چه...
اونروزی که خاکستر حلاج رو بر باد دادن فراموش کردن که باد خاکسترو همه جا میبره...


۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

مراقب گلدون اطلسی باش...


فارغ از اینکه برنامه روزنانم چطوری باشه یا چه ساعتی به خونه برسم هررزو میزان قابل توجهی از وقتمو صرف گلهام میکنم.
آب و کود بهشون میدم، برگهای زردشون می چینم ،باهاشون حرف میزنم ،براشون آواز میخونم ،قربون صدقه قد و بالاشون میرم....
هرروز ، چشمی، قدشون رو اندازه میزنم...هریکیشون که گل میده هزار گل از گلم میشکفه... میدونم هرکدوم کی غنچه داده ،غنچش کی باز شده...
لذت میبرم از تماشاشون ...از اینکه قد میکشن و بزگ میشن و گل میدن...
روزی که هوا نامهربونه باهاشون دل تو دلم نیست تا برسم خونه و از زیر شلاق بارون و تگرگ ببرمشون زیر سرپناه...
با خودم فکر میکنم چی کشیدن اون مادرایی که عمرو جونیشون رو ریختن به پای بچه هاشونو تو چشم به هم زدنی یه گلوله گلشون رو پرپر کرد... یک سال گذشته اما گل های اونا رو تو هیچ باغچه ای نمیشه کاشت...

پی نوشت: امسال پر احساس ترین تولد عمرم رو داشتم...
برای بودن و زندگی کردن تو چنین روزهایی به خودم تبریک میگم و با تمام وجود ممنونم از اونکه درد زایش منو تنهایی به دوش کشید و ممنونم از همدمی که منو برای زنده بودن تو این روزها همراهی کرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

تنهایی


روزهایی که میرم پارک با روزهای دیگه فرق داره...اونجا یه شهر دیگست ...انگار آدماش یه شکل دیگه ان... میشه تو چشماشون نگاه کرد و از چیزی نترسید ...میشه از کنارشون رد شد و نگران چیزی نبود
تا جائیکه نفسم یاری بده بالا پائین می پرم... راه میرم ،میدووم و ...
وقتی برمیگردم خونه زندگی یه رنگ دیگست.انگار روز تازه شروع شده و من هنوز فرصت واسه همه چیز دارم.
اما اینارو گفتم که بگم دیروز توجهم جلب شد به یک خلا...به یک خلا بزرگ...
توی پارک دسته دسته پیرمرد یا پیرزن (اغلب پیرمرد) رو میبینی که دور هم نشستن و حرف میزنن،بازی میکنن یا باهم راه میرن،میدوون و ورزش میکنن... اما خیلی کم میبینی که با زیدیشون واسه پیاده روی و ورزش دوش به دوش راه برن،چیزی که شاید بیش از هرچیز تو شهرهای اروپایی توجه آدم رو جلب میکنه...
زوج های مسن رو همه جا میشه دید...همه جا! مثل لیلی و مجنون کنار هم... خوشحال و سرحال!
چه بلایی سر زوج های پیرما میاد که یا خیلی زود یکیشون همه رو میذاره میره و اون یکی از غصه رفتن این یکی و تنهایی دق می کنه یا بودن تو جمع هم جنسهاشون رو ترجیح میدن و سوای هم و تنها قدم میزنن؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

روایت زندگی شیر دره پنجشیر


تو همین چند روزی که بحث بر سر برنامه پرگار و صحبتهای مسیح داغه ،من کتاب زندگی احمد شاه مسعود رو خوندم.
به نظر من مقایسه مهاجرین ایرانی و مهاجرین افغانی یک قیاس مع الفارغه...
گرچه ما معتقدیم زندگی سختیو تو این سالها گذروندیم و خیلیامون ناچارا مجبور به مهاجرت شدن اما اونچه بر ما گذشته حتی لحظه ای قابل مقایسه با تاریخ معاصر افغانستان نیست...
سوای اون جمعیت مجرم و خلفکار که تو هر قوم و نژادی وجود داره ،افغانها مردمان شریفی هستند که سالهای عمرشون تو جنگ داخلی و خارجی رفته و کوچکترین امکانات ازشون دریغ شده...
وباید پذیرفت که جامعه ایرانی تو این سالها نه تنها مهمان نواز نبوده که همواره نگاه متکبرانه و بدبینانه به جامعه افغانی داشته و کوچکترین حقوق پناههدگی و مهاجرت رو از اونها دریغ کرده که هیچ کدام اینها برابر با وضع مهاجرین ایرانی در هیچ کجای دنیا نیست...

کتاب به روایت صدیقه مسعود همسر احمد شاه مسعود نوشته شده نثر ساده و شیرینی داره و از دید من تاثیر گذاره.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

از کرامات شیخ ما ...


گذشت اون دوره ای که وقتی رضا مارمولک داشت کانالهای تلویزیون رو بالا پائین می کرد یه شیخی نشسته بود و پالپ فیکشن رو نقد می کرد!
تو این دوره شیوخ عزیز در حال آموزش آمیزش و زن نوازیند ...
حاج آقا در باب چگونگی بر طرف کردن سرد مزاجی خانم ها رهنمود می دن و خانم ها برای طرح سئوالاتشون رو ایر صف میبندن...
حالا کیه این وسط که میگه برنامه های تلویزیون ما جذاب نیستن؟


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

افاده ها طبق طبق


فرانسه یک کشور پر مدعای غصب شده است...
از اون همه تاریخ و فرهنگ و زرق و برق، مهاجرین رنگ و وارنگی موندن که مالک اون خاک شدن ...
فرانسویهای سعی میکنن رو این حقیقت سرپوش بذارن و میخوان صداشو در نیارن اما واقعیت اینه که در واقع اونا هستند که اونجا مهمونند و صاحبخونه ها همونهاینند که زمانی مورد استعمار بودن...
اینه که میگن گهی پشت به زین و گهی زین به پشت...

پی نوشت: من امروز بعد از 16 روز برگشتم پشت میزم...
انگار سالها نبودم!

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

غیر منتظره


وقتی انتظار یک شانس یا موقعیت یا موهبت رو نداری و یهو پرت میشه تو دامنت گاهی ممکنه هیجانش سکته ات هم بده !
امروز از اون روزهایی بود که از اون بالا یه چیزی شپلق تو دستهای من افتاد و اونقدر درجه شوکش بالا بود که قلبم از جا دراومد!
این جور وقتهاست که ایمان میارم یکی همیشه اون بالا هست...
این جور وقتهاست که فکر میکنم هنوزم میشه آدم ها رو دوست داشت ...


۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

تضاعف یتضاعف تضاعف !!!


اگه امسال هشت تا بچه به دنیا بیارم یه پراید دسته دو تمیز می تونم بخرم ...
اگه امسال پنج شیش تا بچه بیارم ،پنج شیش میلیون میذارم بانک یه آب باریکه ای هر ماه واسم هست ...
اگه امسال یه بچه بیارم، یه گوشیه خفن می خرم و عشق و حال ...
امسال می خوام بچه بیارم...چندتاش با خداست... خدا روزی رسونه

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

روياي بهاري



گلها را به تو و تو را به گلها مي سپارم ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

آتش گواهی خواهد داد



آتش 88 گواهی خواهد داد بر صداقت و پاکدامنی آنها که با جسارت به میانش می روند، آنها که از آتش هراسانند از شنیدن شهادت های آتش می هراسند.
مرده گان 88 عاشق ترین زنده گان بودند...

آتش 88 گواهی خواهد داد...

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

جشن پيشواز بهار


امروز تعطيله و تو باز مشغول كاري... وقتي رفتي خواستم برم تو تراس كه ديدم رفيقمون باز فراموش كرده اونجا رو بشوره...
هوا ملس بود و نميشد ازش گذشت رفتم كه وسايل نظافت رو بيارم و خودم دست به كار شم تا برگشتم ديدم تو چشم به هم زدني همه جا غرق آب شد...بارون گرفت و باز من همه چيز از يادم رفت...نشستم همون جا و عين مسخ شده ها رفتم تو رويا...
به سالي كه گذشت فكر مي كردم...چه زود گذشت...بازهم يك سال ديگه از عمر ما كنار هم...
فيلمي بود كه به عقب برمي گشت و من بازبيني مي كردم... سيصدو شصت و خورده اي روز رو...
كنار همه تصوير ها ...پررنگ ترين تصوير، تو بودي ...همه جا بودي...همه جا!
دلنشين ترين و زيباترينش مال لحظه هايي بود كه من مريض بودم تو هراسون اين ور و اونور مي دويدي...
وقتهايي كه گريه ام مي گرفت و جلوم زانو مي زدي... نگاهت پر بود از حس دلگرمي ...
ديدم كه تو روزهايي كه گذشت پر درآوردي و شروع كردي به بال زدن كه بالاتر بپري براي من ...به خاطر من...كه پروازت با همه سختي هاش به نام تو و به كام من باشه...وقتي نگات ميكنم مي بينم انصافا خوب ميپري و من سرمست از تماشاي ديدن سايه بالهات روي سرم هستم عزيزم...
تمام صحنه هاي گفتني و نگفتني روزهايي كه اومد و رفت، مثل تكه هاي پازل هستند...از همون پازل ها كه تو حل مي كردي...كنار هم گذاشتنش براي من تصوير همون سه حرف معروفه...
بازم يك سال گذشت و بهار اومد و من تو بايد تو آغوش هم به هم تبريك بگيم و براي سومين بار جشن پيشواز بهار رو برگزار كنيم...جشن من و تو...جشن اسقبال بهار ديگه اي براي ما!
به خاطر همه محبت ها و همراهي ها و حمايت هات ازت ممنونم...دوست من


پي نوشت: امروز و در اين هوا دلم به شدت هواي سنتوري را كرده!

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

مامورها هم عاشق می شوند


با این نظر عده ای که گفته اند " به رنگ ارغوان نمایشی فوق العاده از توان نیروهای اطلاعاتی کشور است "موافق نیستم اما به نظرم به رنگ ارغوان نمایشی از قدرت فیلم سازی فراموش شده در ایران است.
برای آنهایی که فیلم ها و سریال های ساخته شده در زمینه سازمان های اطلاعاتی امریکا را دیده اند (به طور خاص سریال الیاس که بر قدرت خارق العاده سیا تمرکز دارد)،این نمایش نه تنها جذاب که گاه مضحک هم به نظر می آید اما به نظر من قدرت فیلم جایی به دور ازاین جذابیت ظاهری متمرکز است.
پرداختن به سوژه وزارت اطلاعات با این وسعت و حبس چندین ساله فیلم در بایگانی توقیفی ها شاید در قدم اول باعث جذب تماشاگر به سینما باشد اما در انتهای فیلم هستند عواملی که شاید مخاطب را به تماشای دوباره فیلم بکشانند.
از تیتراژ آغازین تا بازی های تاثیرگذار و فضاها و نحوه روایتگری ... همگی فیلم را از جنس دیگری ساخته اند...جنسی که بالاتر از کلاس سینمایی چند سال اخیر ایران است.


۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

من اینجام و یخ نزدم


مدتهاست که ننوشته ام...سایه شدم...انگار نیستم...غرقم،گمم!
هرروز به خودم میگم امروز رو می نویسم...امروز مال نوشتنه...باز چندین روز میگذره و به خودم میام و میبینم که ننوشتم...بازهم نبودم...
گم شدم تو اوج روزمرگی ها ... مثل آدمهایی که اسیر سرما و کولاک میشن و هی به هم میگن: باید بیدار بمونی. تا یخ نزنی...باید بیدار بمونی...
تا حالا کولاک رو دیدی؟ حرکت پیچ در پیچ برف و سرما رو دیدی؟ صدای زوزه ی وحشت رو وسط ناکجا آباد تماشا کردی؟
من مقیاس خیلی کوچیکش رو دیدم و تو همون مقیاس کوچیکش وحشت بزرگش رو تخمین زدم...
واسه همینه که دارم مقاومت میکنم...اومدم تا بنویسم که من هستم...گرچه خسته اما بیدار!
من اینجام و بر میگردم!



عطر تو


عطری که به خود می زنی
یک موسیقی
جاری است
و امضای شخصی توست
که جعل کردنش غیر ممکن است!

نزار قبانی

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

حمایت


بانوان گرامی که نسبت به رقم تنبانهای همسرانشان حساسند، لطفا از کشیدن چک های بی محل جدا خودداری فرمایند!

با تشکر

قانون "حمایت" از خانواده