۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

برف نو! برف نو! سلام، سلام


سالها پيش، روزگاري بود كه من با گوش كردن به موسيقي خاصي پيچك مي شدم... در خودم ميپيچيدم و بزرگ مي شدم... قد مي كشيدم و سيال در هوا پرواز مي كردم...
امروز بعد از مدتها با همان موزيك به تماشاي برف نشستيم و پيچك شديم... اينبار تنها نبودم ...
برف شاد و سرمست از آسمون مي ريخت و من پر از هيجان نگاهش ميكردم . با فكر اينكه تو هم ، در شادي برفهاي بعدي با من شريكي...

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

شراب


بالاخرا اون روز رسید تا با هم شراب بندازیم ...
شرابی از بهترین تاکستان و برای یک عمر مستی ...
برای اینکه عمری یه سلامتی پر کنیم پیاله و هر سال قدمتشو جشن بگیریم...
تا برسه اون روز که با کشیدن جرعه ای ، مست مست به گذشته برگردیم ... برگردیم به اونجا که برای اولین بار سنگهای این میکده رو برای مستی و راستی بر هم گذاشتیم...
بالاخره اون روز میاد که شراب رسیده و زلال ، پیالتو پر میکنه و ما به سلامتی ما و برای یک مستی بی پایان خواهیم نوشید...
هم پیاله میگساریت مبارک...




۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

خورجین


لمیده بودم تو یکی از مبل چرمی های کنار پنجره... تو یه دستم موبایلم بود و مشغول چت کردن با چند نفر همزمان و مسرور از این همه تکنولوژی که با هم تو موبایلم جمع شده و تو یه دست دیگه ام یه لیوان نسکافه....
هرزگاهیم سری بالا می آوردمو به درختهای سبز و قرمز پارک نگاه میکردم و باز سرخوش از منظره ای که جلوم بود...
فواره های سینما ملت هم از این جا معلومه و چقدر بلندن...
غرق لذت بودم از اینکه امروز گوش شیطون کر کارم کمه و همه چیز آرومه و من چقدر خوش حالم...
تو یه ثانیه اینترنت قطع شد... داشتم کنار پنجره قدم میزدم که با شنیدن صدای تصادف مثل میخ کوبیده شدم تو جام...
باورم نمیشد... یعنی تاحالا صحنه کوبیده شدن یه ماشین رو به یه عابر ندیده بودم...
صدای جیغ تمام خیابون ولیعصر رو گرفته بود... مردم از همه جا می دویدن به سمت اون نققطه و من اون بالا همچنان میخکوب بودم...
تمام مدتی که طول کشید تا آمبولانس بیاد و اونجا دوباره به حالت اولش برگرده من مبهوت تماشا بودم...
فکر میکردم به چند دقیقه قبل و حالا ... چقدر نازک حد فاصل اون لحظه که فکر میکنی همه چیز بهترینه و لحظه ای که یه دست این ابرای بالا سرتو بیرحمانه پاک می کنه و همه چیز تو چشم به هم زدنی دود میشه میره هوا ...
کی میدونه تو خورجینی که رو کولش گذاشتن چه لقمه هایی قسمتشه؟
خداوکیلی...خدا وکیلی یکی دو سال پیش امروزی رو تجسم میکردی؟؟
من می ترسم از نیومده ها و ندیده ها...



۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

واستا دنیا


آهای دنیا...کجا میری... تو میری و ما هم مبهوت رفتنت داریم پشتت میدوییم ... خدارو خوش نمیاد با این سرعت می گازی...
گاهی یه نیش ترمزی بزن ...اصلا تو یه ایستگاهی واستا... بذار ما هم بهت برسیم...گاهی نفسی تازه کنیم
کجا میری با این عجله...؟کجا میبری آدمها رو؟ اینها که میبری با خودت با این سرعت، هرکدوم به یه جا...همه از مان...تیکه تیکه مون کردی دنیا...کجا میری؟
مثل برق باد میری... همه رو مثل باد از ریشه کندی و میبری ...هر کس رو یه جا پرت میکنی ...
میدونی چه سخته ریشه کردن؟میدونی چه دردی داره وقتی از ریشه میکنی و میبری...میدونی باز چقدر زمان لازمه تا از نو تو یه خاک دیگه ریشه کنن؟
واستا دنیا...اینا که میبری ریشه هاشون از زیر خاک میرسه به ریشه های ما... داری نابود میکنی هرچی زیر این خاک بود...
واستا دنیا ... امون بده تا نفسی تازه کنیم
چقدر سخته دل کندن ... چه میکنی با دل ما

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد


آره کوتوله !
آره تو راست میگی!
پارسال سرفصل جدیدی بود برای ما برای تو!
آره کوتوله اگه یه حرف حساب زده باشی همینه... اینکه پارسال سرآغاز بیداری بود...سرآغاز پایان... پایانی که بالاخره میرسه...

و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواست

نقل است كه چون منصور حلاج را بر دار مي‌كردند
زيدي پرسيد كه عشق چيست؟
گفت : امروز بينيد و فردا بينيد و فرداي فردا بينيد.
آن روز بر دارش كردند
فردا روز بر جسدش آتش زدند و
فرداي فردا خاكسترش بر باد دادند

و حکایت همچنان باقیست...
هوا که به گرمی رفته روزهای بر دار کردن و آتش زدن و بر باد دادن رو تداعی میکنه! هم برای ما هم برای اونا...
نمیشه از خونه بیرون بیایی و تو جایجای مسیرت ، توقفگاههای وحشت و رعب رو نبینی!
تا وحشت رو لحظه به لحظه حس کنی... تا وحشت رو به اونها که ندیدنش ، انتقال بدی...که همه جا مملو از وحشت شه که در نهایت هیچ جنبنده ای ،نجنبه... نجنبه...
اما حتی اگر جنبش از تمام جنبنده ها گرفته شه ... حتی اگر این وحشت همه رو مثل چوب خشک کنه، این نمایش به یاد همه اعم از جنبنده و غیر جنبنده خواهد آورد که گرمای خرداد و تیر و مرداد گذشته چه آتشی بر جان جنبنده ها انداخت... چه فریادهایی که از سوز این آتش بلند نشد... چه... چه...
اونروزی که خاکستر حلاج رو بر باد دادن فراموش کردن که باد خاکسترو همه جا میبره...


۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

مراقب گلدون اطلسی باش...


فارغ از اینکه برنامه روزنانم چطوری باشه یا چه ساعتی به خونه برسم هررزو میزان قابل توجهی از وقتمو صرف گلهام میکنم.
آب و کود بهشون میدم، برگهای زردشون می چینم ،باهاشون حرف میزنم ،براشون آواز میخونم ،قربون صدقه قد و بالاشون میرم....
هرروز ، چشمی، قدشون رو اندازه میزنم...هریکیشون که گل میده هزار گل از گلم میشکفه... میدونم هرکدوم کی غنچه داده ،غنچش کی باز شده...
لذت میبرم از تماشاشون ...از اینکه قد میکشن و بزگ میشن و گل میدن...
روزی که هوا نامهربونه باهاشون دل تو دلم نیست تا برسم خونه و از زیر شلاق بارون و تگرگ ببرمشون زیر سرپناه...
با خودم فکر میکنم چی کشیدن اون مادرایی که عمرو جونیشون رو ریختن به پای بچه هاشونو تو چشم به هم زدنی یه گلوله گلشون رو پرپر کرد... یک سال گذشته اما گل های اونا رو تو هیچ باغچه ای نمیشه کاشت...

پی نوشت: امسال پر احساس ترین تولد عمرم رو داشتم...
برای بودن و زندگی کردن تو چنین روزهایی به خودم تبریک میگم و با تمام وجود ممنونم از اونکه درد زایش منو تنهایی به دوش کشید و ممنونم از همدمی که منو برای زنده بودن تو این روزها همراهی کرد.