۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

باز هم بهانه های ساده خوشبختی من!

صدای برف تو اولین ساعات صبح...
صدای آتیش تو سرخیه غروب ...



صدای رگبار...بارون...
صدای جیرجیرک تو دل شب...


برای شنیدن همش بی تابم!

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

نسیم خنک صبح شهریور


ترافیک روح نوازی که در تقاطع ولیصر پارک وی به علت ابتکار بی نظیر در یک طرفه کردن ولیعصر، اونایی رو که هر روز برای رفتن به محل کارشون توش اسیر میشن روسر حال میاره ، ابتکار جالبتر تغییر ساعات کاری ادارات به 9 صبح تشدید کرده و لذت نابی رو قبل از شروع کار برای آدم فراهم می کنه که تا عصر از وحشت دیدن اون صحنه های دل انگیز ، با انگیزه بیشتری و تا حداکثر زمان ممکن برای کار کردن تو محل کارش باقی می مونه
اما امروز یه فرقی با بقیه روزها داشت اونم نسیم خنکی بود که بعداز مدتها که آتیش رو سرمون بارید، رو پوست صورتم سر می خورد و منو آنچنان تو حال و هوای خودش برد که نفهمیدم چطوری نیم ساعت زیر پل پارک وی گیر کرده بودم...


"در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد "



۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

لطافت

فاطی فاطی فاطی فاطی فاطی
از دست تو کردم قر وقاطی



فاطمه رجبی دادن پست های کلیدی به زنان را در تضاد با ایفای نقش همسری، مادری و روح لطیف زنانه دانسته است: " احمدی‌نژاد در حرکتی سازنده چهار سال پیش نام «مرکز مشارکت زنان» را به «مرکز امور خانواده» تغییر داد و مبانی تصمیمات و برنامه‌سازی‌های دولت را براساس محوریت خانواده اعلام کرد. حال، زنان وزیری که بخواهند از پشت میز بلند شده و مانند وزیران خدمتگزار و مسؤولیت‌پذیر دولت نهم (با نمونه‌ای چون باقری لنکرانی) شهرها و روستاها، جاده‌ها و بیمارستان‌ها، خانه‌ها و خیابان‌ها و حتی انبار داروهای قاچاق را شبانه‌روز سرکشی کنند، چه نسبتی با خانه و خانواده، همسری و مادری و روح لطیف زنانه خواهند داشت؟"


کسی می دونست این آنگلا مرکل از وقتی صدر اعظم شد سه تا از بچه هاشو زنده به گور کرد و واسه بقیشون هم دیگه قورمه سبزی نپخت؟
یا اون کاندولیزا رایس هرزه... بعد از گرفتن پست وزارتش بود که سر از فاحشه خونه های قزوین درآورد؟
آخه قربون اون لطافت مثال زدنیت برم...برای بافتن این نغزیاتت (اون هم هفته ای یه بار)اینقدر از اون روح لطیفت مایه نذاربه نقش همسریت در جامعه برس!

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

ریتا و تفنگ




میان ریتا و چشمانم... تفنگی است
وآن‌که ریتا را می‌شناسد، خم می‌شود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی است
نماز می‌گزارد!...
و من ریتا را بوسیدم
آن‌‌گاه که کوچک بود
و به‌ یاد می‌آورم که چه‌سان به من درآویخت
و بازویم را زیباترین بافه‌ی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد می‌آورم
همان‌سان که گنجشکی برکه‌ی خود را
آه... ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعده‌های فراوانی

که تفنگی... به رویشان آتش گشود!
نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا... دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم، و آتش گرفتیم
در شراب لب‌ها
و دو بار زاده شدیم!
آه... ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ!
بود آن‌چه بود
ای سکوت شام‌گاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم... تفنگی است


«محمود درويش »

خشکسالی و دروغ


خشکسالی و دروغ ملغمه ای ایست از دغدغه های پررنگ این روزهای ما...
از زندگی مشترک و تفاوت های وجودی زن و مرد...از دروغ...از توهم دروغ و خیانت....از بطالت اوقات زنان...از خشکسالی درجامعه و فرهنگ و در سیاست...تا روزنامه صدای عدالت و تصویر بزرگی از یک آشنا... که ناگفته های بسیاری را فریاد می کرد.
ترکیبی از واقعیت زنده،طنز،تاسف با بازیهایی روان که الحق کور سوی امیدیست در این خشکسالی که سالن های سینما هم از آن
بی نصیب نمانده اند.
تماشای این نمایش را به همه ... مخصوصا زوج های جوان به شدت توصیه می کنم.



۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

فراز و فرود


خورشید که میزنه، اونم میزنه به کوه و کمر...
تو پیچ و خم جاده ها به خودش می پیچه...
دردشو واسه خورشید زمزمه می کنه و میره تا نوک قله...
اون بالا که رسید ، میشینه و به پیچش مسیر نگاه می کنه...

چه گردنه هایی رو که رد نکرده...
چه مارهای سمی رو که پشت سر نذاشته...
نگاه می کنه و می سوزه...
غم سالها پشتشو خم می کنه... درد داره...سوز داره...
سالهایی که به باد داده و حالا شکسته...

فرو رفته تو فکر...
ساعتها گذشته...
خورشید هم داره تو دل زمین فرو میره...
بلند میشه...
عصا به دست راه میافته...

تا فردا که باز خورشید طلوع کنه...

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

غنیمت


رفتن بین درختها...راه رفتن از لا به لاشون...نگاه کردن به درخت ها...
بوکشیدن...
گفتن از روزمرگی ها و دل مشغولی ها...
خندیدن وبازی کردن ...
شیوه جدیدی از با هم بودن و لذت بردن که این روزها به برنامه های روزانمون اضافه شده!
حضور دو تا آدم در کنار هم...راه رفتنشون ...دست در دست و شونه یه شونه ،از غنائمییه که تو هر جنگی به دست نمیاد...

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

فرشته


به تو زیاد فکر میکنم...
اغلب دلتنگت هستم...
دلتنگی درد بدیه...
دلتنگی از علاقست...علاقه از دلبستگی و دلبستگی از وابستگی!
برای من همیشه تصویری از یک فرشته است تصویر تو!
دلتنگت هستم...

تو را دوست می‌دارم


طرف ِ ما شب نيست
صدا با سکوت آشتي نمي‌کند
کلمات انتظار مي‌کشند

من با تو تنها نيستم، هيچ‌کس با هيچ‌کس تنها نيست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...


طرف ِ ما شب نيست
چخماق‌ها کنار ِ فتيله بي‌طاقت‌اند

خشم ِ کوچه در مُشت ِ توست
در لبان ِ تو، شعر ِ روشن صيقل مي‌خورد
من تو را دوست مي‌دارم، و شب از ظلمت ِ خود وحشت مي‌کند.



در آغوش هم فرو رفته بودند....

آنچنان در میان بازوانش جای گرفته بود ،تو گویی در یک بدن مشترک شدند...

قلبهایشان را به اشتراک گذاشتند و قلبی با وسعتی لایتنهی خلق شد...

قلبی با ظرفیتی عظیم برای در بر گرفتن عشق و محبتی بی کران...

بار یکدیگر را به دوش خواهند کشید...پیوسته...

ماهی سیاه کوچولوی من حذف شد!


آخه یکی نیست بگه یک وبلاگ با سر جمع 10 مخاطب دائمی که ثبت کننده روزمرگی ها و احساسات یه آدمه کدوم قوانین رو رعایت نکرده؟
به کی توهین کرده؟

چند تا حرف کلفت مثل اون فاطمه اره زده که غیر فعالش می کنیید؟
آخه چرا؟
حتی روم به دیوار روم به دیوار .... استغفرالله...یک بار نگفتم م...م...خ...م....ل!
گفتم؟
کدوم قوانین ؟ کدوم عدم تبعیت؟
دو روزی هست که به Admin محترم ای میل زدم و منتظر جوابمو خبری نیست...
اینو میگن حذف...
فیزیکی یا غیر فیزیکی...
ماهی سیاه کوچولوی من حذف شد!


پی نوشت:
دیگه آدرسی تو بلاگفا ندارم!
لطفا سئوال نفرمایید!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

باغچه ما


تبری برداشتی و بر ریشه ات می کوبی
ریشه ای نه چندان محکم اما با قدمت
تخریب و نابودی اغلب در کوتاه زمانی میسر خواهند بود
اما برای در خاک کردن این ریشه ضعیف آیا فرصتی خواهد ماند؟
ریشه ات از زیر خاک با ریشه های دیگران پیوندی بس دیرینه دارد...
باغچه را در هم میکوبی با آن تبر ستبرت...
جواب گلها را چه خواهی دادی؟
گلهای باغچه پژمرده اند و تو نمیبینی...
اتفاقا این روزها کاشت هم داری
کاشت کینه...بغض...نفرت
دلم برایت میسوزد...برای حقارتت...برای دستپاچگیت...برای این همه بی خردی و قدر ناشناسیت...
روزی نیست که در وجدان باغچه محاکمه نشوی
روزی نیست که اینجا...پیش من ... دادگاهی نشوی...
اما هیچ کس عهده دار وکالت تو نخواهد بود...
و تو تنهایی
تو...تنها ...عهده دار آتش زدن باغچه ای...
و ما باغچه نشینان تاوان رذالت های تورا پس خواهیم داد...


پی نوشت:برداشت ازاین مطلب آزاد است!
لطفا سئوال نفرمایید...



شکار مروارید


برای رمز گشایی نیایید...رازی در این صندوق نهفته نیست!
واقعیت همان است که می بینی...
پس و پیشش نکن...
آنچنان که هست آنرا بیبین و با خودت تکرار کن: " هیچ مرواریدی درون این صدف در انتظار من نیست "
والسلام!



۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

29 مرداد سال پیش ماهی سیاه کوچولو با این شعر در بلاگفا متولد شد:

باز امدم چون عید نو
تا قفل زندان بشکنم

یک سال گذشت...
ماهی سیاه کوچولو به همراه ماهی های دیگه با تکرار همون شعر قدیمی به بلاگر کوچید:

باز آمدم چون عید نو
تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را
چنگال و دندان بشکنم