۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

رستم و سهراب به روایت تاجیک ها


آنچه اکثر ما از شاهنامه و داستانهایش دیده ایم و خوانده ایم خلاصه میشود در همان چند صفحه مختصری که در چند کتاب ادبیات مدرسه و نه بیشترکه بسته به ذوق معلم ادبیات برای ما شرح و بست داده شده...
به همین دلیل آنچه تماشای تئاتر رستم و سهراب تاجیکی را برای مخاطب ایرانی جذاب می کند زبان روایتگری فردوسی با لهجه تاجیکیست...
این نمایش فرصتی است برای بازبینی معروف ترین داستان شاهنامه و تماشای رد پای سنت های تاجیکی در آن از جمله در مراسم ازدواج رستم و تهمینه یا در مراسم سوگواری برای سهراب.
بوی عود ، موسیقی تاجییکی به همراه آواز و ترقص از ویژگی های دلنشین این اجراست.
در مجموع برای ما که فاصله زیادی از شاهنامه گرفتیم تماشای این نمایش خالی از لطف نیست اما ضعف کارگردانی در جای جای آن نمود دارد و برای من سئوال اینجاست که این اجرا به جهت داشتن چه ویژگی هایی برتر بوده و مستحق دریافت جایزه بزرگ جشنواره؟

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

آسمون


اینجا هوا بارونیه.
همه چترهاشون رو باز کردن.
پائیز امسال سنگینه...
اینو خیلیها می گن...
یکی میگفت: تو آسمونها هم اوضاع قمر در عقربه... ستاره ها بدجا نشستن و با هم نمی سازن...
میگفت...طالع خیلیا نحسه...


تو از اونجا بگو...
آسمون شما چه رنگیه؟





خوره


مضحکه...اما واقعیته!
مثل خوره می خوره مغزرو...
تو پر ترافیک ترین روزهای مشغله های ذهنیت هم ،از پس پشت همه فکرها میاد بیرون و دست تکون میده که حساب کار دستت باشه...
که فراموشش نکنی...
یقه ات رو چسبیده و ول نمی کنه...
این فکر لعنتی
که...
امروز غذا چی بپزم؟

یا
امروز که گذشت...فردا رو چی کار کنم؟

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

دادستان نفهمید؟!؟


چه حس مخوفی بود روزی که ابراز رضایت مادر احسان رو از اعدام بهنود شنیدیم و در محکوم کردن حسش چه ها که ننوشتیم ...
اما اینبار که زن دیوانه اوین، از طناب دار آویزان شد ولی دم رضایت داده بود...اینبار شاکی مدعی العموم بود...
زنی که در شانزده سالگی برای فرار از ازدواج اجباری از خانه فرار کرد و شناسنامه اش را سوزاند...حتی لحظه ای بر حلقه دار جان
می داد هم کسی اسم و هویتش را نمی شناخت...
تن فروشی...تجاوز...درد...گرسنگی نام مستعار سهیلا را برایش آورد...
سهیلا در یکی از همان شبها که سقفش آسمان بود ...زیر سقف خانه مردی معتاد پناه گرفت...همان که پدر نوزادش شد و او حاضر نبود اسمش را در دادگاه بگوید...
می خواست پیشانی نوشت فرزند و مادر متفاوت باشد که به" بهزیستی "پناه برد... بیرونش کردند...با دشنام...
در پنج روزگی نوزادش را سر برید...

و...
سهیلا" با حکم دادستان" اعدام شد

دادستان عزیز

تجاوز درد دارد...درد تجاوز مثل خوره روحت را می خورد...میدانی تجاوز چیست؟
بی پناهی... بی کسی..گرسنگی...فقر...تحقیر...توهین ... درد دارد!

سهیلا به دیوانگی در اوین شهره بود و دادستان نفهمید؟
سهیلا معلول پستی های همین جامعه بود و دادستان نفهمید!
دادستان نفهمید...
سهیلا هم اعدام شد







کفشها به سوی چه کسی پرتاب می شوند؟


علاوه بر امواج پارازیت این روزها خیلی چیزا تو هوا در رفت و آمده که از اون جمله میشه به انواع لنگه کفش اشاره کرد...

یکی به سمت وزیر سابق فرهنگ میره ...یکی دیگه به قصد عمامه شیخ مهدی!

مبدا لنگه کفش اول پای چپ یک دانشجو و مبدا لنگه کفش دوم پای راست اصحاب فارس!

پیدا کنید جرج بوش پسر را؟!؟


۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

زپلشك آيد و زن زايد و مهمان ز در آيد...


حضور محترم حضرت خدا

خدا جان، از آخرين باري كه عريضه اي جهت شكرگزاري به محضرت فرستادم زمان زيادي نمي گذرد كه بازهم مصدع اوقاتت شدم اما اينبار نه به جهت به جا آوردن نماز شكر ،كه براي تقديم شكوائيه...
خدا جان...از تو در مسند خدايي،مروت و جنبه بيشتري انتظار ميرفت....تا سه ركعت شكري برايت به جا آورديم با آتش و تبر به جان ما افتادي و اين هم حال روز اين ايام ماست...
حال نميدانم ايراد از جنبه تو بود يا چشم كور شده خودم يا چشم شوريده ديگري...!
به هر صورت ...من همچنان سنگر را حفظ كردم....پايم را درقرنطينه سخت آبي رنگ غل و زنجير كردند و اوضاع هم چندان بر وفق مراد نيست...اما غمي نيست...
همچنان خنده كنان و لنگ لنگان شكر گزار محضرت هستم!

ارادتمندت
گيلداي پا شكسته!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

رفاقت


"تقصیر من نیست اگر گاهی اوقات، آدم‌های اطراف‌ام را حذف می‌کنم. خسته می‌شوم از نفهمیدن‌ها و ندیدن‌ها. کسانی که کنارت هستند، اما هیچ توجه ندارند که از چه چیزهایی بدت می‌آید و با چه چیزهایی خوشحال می‌شوی. آدم‌هایی که می‌دانند چه دوست داری بخوری، و چه دوست نداری بپوشی، اما نمی‌دانند از چه اخلاقی بدت می‌آید و با چه روحیه‌ای نمی‌سازی. آدم‌هایی که حتا بعد از چندین ماه مراوده و معاشرت، متوجه نمی‌شوند که از شکلات متنفری و از عروسک بیزار و برایت هربار شکلات کادو می‌آورند و عروسک سوغاتی. آدم‌هایی که نمی‌فهمند کی باید بود، کی نباید بود. کی باید ساکت فقط گوش کرد، کی باید حرف زد.

در مقابل این آدم‌ها، وقتی به روی‌شان آوردی که چه با دقت به‌شان اهمیت داده‌ای، چه با علاقه ریزترین زاویه‌های روحیه‌شان را کاویده‌ای که «رفاقت» کرده باشی؛ بعد باید بگذاری و بروی. اگر بمانی یا بگذاری بمانند، هرچه بعد از آن اتفاق بیافتد دیگر ارزش ندارد. این سرنوشت بدی برای رفاقت‌ها نیست. آدم‌ها همه از دایره‌ی اطراف برخی از آدم‌های دیگر حذف می‌شوند. همه‌ی مایی که فکر می‌کنیم تنهایی روی صندلی قضاوت نشسته‌ایم و دنبال دوستی‌های ایده‌آل‌مان هستیم و بی‌رحمانه رفتار می‌کنیم، همه‌ی ما روزی به دلیل دیگری از کنار یک نفر دیگر حذف شده‌ایم، و باز هم خواهیم شد.

این وسط باید دوست‌هایی را که بلد هستند چطور رفاقت کنند با آدم، دو دستی چسبید. انسان‌های دوست‌داشتنی که این روزها رسماً شده‌اند کیمیا؛ آن‌ها که حتا می‌دانند کدام رایحه‌ی دنیا، مال خود خودِ خود آدم است!"


این مطلب رو امروز خوندم...این قصه...قصه همون خیابونست که بعضی ها میان و بعد از مدتی توقف میرن... اما روزی که من راجع به اون خیابون نوشتم فراموش کردم راجع به اونایی بگم که صادقانه و خالصانه می مونن و رفاقت میکنن و چه نازنین موجوداتی هستن...و چه حس نابیه وقتی تو اوج بی چارگی یه آدماهایی میان بازوتو محکم میگیرن و بهت قوت قلب میدن...

مدتها بود که چشم به راه همچین آدمی بودم...از همونها که بلدن چطوری رفاقت کنن...تا اینکه ....




گیم اوور


"آنها امیدشان حقوق بشر بود. می‌گفتند حقوق بشر آزادش می‌کنه. هیچ مهم نبود رضایت من. هیچ امیدی به خداوند و به من نداشتند. ما مهم نبودیم براشان. خیلی راحت شدم خیلی خوشحالم. خیلی راحت شدم که انتقام بچه‌ام را گرفتم. احساس می‌کنم سبک شدم...الان خیلی خیلی راحت شدم." مادر احسان

این جملات واسه همه اونایی که تلاش کردن بهنود حلق آویز نشه به منزله شکسته!
یعنی راه رو اشتباه رفته بودن...
یعنی نمیدونن اینجا کجاست....یعنی هنوز درک درستی ندارن از جامعشون...
بهنود رفت....به خاطر امید به حقوق بشر یا به خاطر این تحجر فکری یا قوانین متوحش یا اشتباه در طرز بیان صورت مسئله؟
باید به این باور رسید که ما ملتی به غایت عقب افتاده ایم...
این یک فانتزی خوش آب و رنگه که فکر کنیم ما بالغیم!
باید پذیرفت که جهل زیر این خاک ریشه دوونده ...
صورت مسئله درست طرح نشد و نتیجه باخت بود.



سه رکعت نماز شکر


سپاس خدای را عزوجل که دوستان نازنینی به ما عطا فرمود تا از آن سر دنیا گودر ما را چاق کنند و مایه دلخوشی ما گردند تا در شرکت میخ آن شده و از کار بیفتیم.
و سپاس خدای را عزوجل که مرا بر سر کارگذاشت تا بدانم توانم تا کجاها که کش نمیاد و همچنان با وقاحت ادامه میدهم و امید پیدا میکنم به کش آمدن هرآنچه در ابتدا غیر ارتجاعی به نظر می آید...
و بازهم سپاس خدای را عزوجل که مرا آنگونه تغییر داده که بمانند دیوانگان... بی ربط و باربط ...چون خجسته دلان بی مغز... در تمام شرایط...بهانه برای از ته دل خندیدن به آنچه می بینم پیدا میکنم...

عزت زیاد





۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

دارم میرم به رامسر


مدتهاست که شمال نرفتم و تاحالا واسه شمال رفتن تا این حد هیجان نداشتم...
دلم تنگه....واسه کوه و جنگل و درخت و دریا....
می خوام همشونو بغل بگیرم تنگ.


۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

بهنود اعدام شد


نشسته بودی...مدتها بود که نشسته بودی تو سیاه چاله های وحشت...
ترس از مرگ و حس کردی تاحالا؟ وای...تو حس کردی...
بند بند وجودت با قدرت می لرزن...با شدت می لرزن...
سر تا پا منجمد میشی و کرخت...
در اوج همین انجماد اما عرق می کنی...خیس میشی...حتی خودتو خیس میکنی...
درد داره....
وای...چقدر دنیا تنگ میشه...
نفست به سختی بالا میاد...سخت...سنگین
هرچقدر فغان کنی...بازهم دیوارها بلنده....وای...
چشمها با چه دردی نگاهت میکنن... وای
هزار هزار واسطه میانجی شدن...
هزار طومار امضا کردن...
به پاشون افتادی...
التماس کردی...
اما...چهار پایه فلزی رو زمین افتاد و حکم اجرا شد....

گلچهره

گلچهره مپرس كان نغمه سرا از تو چرا جدا شد
گلچهره مپرس پروانه تو بي تو كجا رها شد
مپرس ......
مپرس .....
مرنجان دلت را خدا را
رها كن غمت را رها كن
مخور غم ..... مخور غم نگارا
گلچهره مپرس.....آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد
مپرس ......
مپرس ......