لمیده بودم تو یکی از مبل چرمی های کنار پنجره... تو یه دستم موبایلم بود و مشغول چت کردن با چند نفر همزمان و مسرور از این همه تکنولوژی که با هم تو موبایلم جمع شده و تو یه دست دیگه ام یه لیوان نسکافه....
هرزگاهیم سری بالا می آوردمو به درختهای سبز و قرمز پارک نگاه میکردم و باز سرخوش از منظره ای که جلوم بود...
فواره های سینما ملت هم از این جا معلومه و چقدر بلندن...
غرق لذت بودم از اینکه امروز گوش شیطون کر کارم کمه و همه چیز آرومه و من چقدر خوش حالم...
تو یه ثانیه اینترنت قطع شد... داشتم کنار پنجره قدم میزدم که با شنیدن صدای تصادف مثل میخ کوبیده شدم تو جام...
باورم نمیشد... یعنی تاحالا صحنه کوبیده شدن یه ماشین رو به یه عابر ندیده بودم...
صدای جیغ تمام خیابون ولیعصر رو گرفته بود... مردم از همه جا می دویدن به سمت اون نققطه و من اون بالا همچنان میخکوب بودم...
تمام مدتی که طول کشید تا آمبولانس بیاد و اونجا دوباره به حالت اولش برگرده من مبهوت تماشا بودم...
فکر میکردم به چند دقیقه قبل و حالا ... چقدر نازک حد فاصل اون لحظه که فکر میکنی همه چیز بهترینه و لحظه ای که یه دست این ابرای بالا سرتو بیرحمانه پاک می کنه و همه چیز تو چشم به هم زدنی دود میشه میره هوا ...
کی میدونه تو خورجینی که رو کولش گذاشتن چه لقمه هایی قسمتشه؟
خداوکیلی...خدا وکیلی یکی دو سال پیش امروزی رو تجسم میکردی؟؟
من می ترسم از نیومده ها و ندیده ها...