۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

گنجشك پر


لحظه لحظه اون ثانيه ها رو به خاطر دارم...لحظه لحظه آن ثانيه هاي آخر رو...لحظه لحظه از پنج شنبه دوم مهر هشتاد وهشت...
ماشين سواري زير بارون....وقتي زمين و زمان غرق در بارون بود ما زير بارون آواز مي خوانديم...با صداي بلند فرياد مي كشيديم و من با بغض برايت مي خنديدم...
صحنه صحنه اش رو در خاطر دارم...به دقت ضبط مي كردم تا خوب و براي مدتي نه چندان كوتاه جلوي نظر داشته باشم آخرين تصوير با هم بودن رو...
بارون...محله بچگي ها...گوسفند سفيد...من....تو...
بارون...بارون از قديم تر ها براي من عزيز بود اما از حالا بوي تورو مياره...
بازهم بارون مي باره ومن باز ميخونم: "واسه پر كشيدن من ،خواستي آسمون نباشي...حالا پرپر ميزنم تا هميشه آسوده باشي" اما اينبار بدون تو و به ياد تو....با صداي بلند تر تا شايد تو هم صداي منو بشنوي ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر