۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

غول درد


لحظه هام آمیختست با آرزوی سلامتی برای تو...
تماشای تو...خوابیده رو اون تخت خشن...بیهوش،پردرد... تصویر آزار دهنده ایکه این روزها با منه ...همه جا!
بغضی که راه نفسمو بسته بود گاهگاهی میاد و می لرزونتم و من چاره ای ندارم جز اینکه پر بشم از امید ...
امید و صبر بار معنایی بالایی داره واسه اونایی که مثل تو عادت دارن به زور زدن در برابر اون غول سیاه...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

گنجشك پر


لحظه لحظه اون ثانيه ها رو به خاطر دارم...لحظه لحظه آن ثانيه هاي آخر رو...لحظه لحظه از پنج شنبه دوم مهر هشتاد وهشت...
ماشين سواري زير بارون....وقتي زمين و زمان غرق در بارون بود ما زير بارون آواز مي خوانديم...با صداي بلند فرياد مي كشيديم و من با بغض برايت مي خنديدم...
صحنه صحنه اش رو در خاطر دارم...به دقت ضبط مي كردم تا خوب و براي مدتي نه چندان كوتاه جلوي نظر داشته باشم آخرين تصوير با هم بودن رو...
بارون...محله بچگي ها...گوسفند سفيد...من....تو...
بارون...بارون از قديم تر ها براي من عزيز بود اما از حالا بوي تورو مياره...
بازهم بارون مي باره ومن باز ميخونم: "واسه پر كشيدن من ،خواستي آسمون نباشي...حالا پرپر ميزنم تا هميشه آسوده باشي" اما اينبار بدون تو و به ياد تو....با صداي بلند تر تا شايد تو هم صداي منو بشنوي ...

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

اول پائیز



به قول شاعر گفتنی: " متنفرم از ته دل من از اول مهر"

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

برای خودم


من آرومم!
راحتم!
خوشحالم!
فکر میکنم،احساس می کنم...گاهی مضطرب میشم،اما بازیافت میشم...گم نمیشم...هدر نمیرم!
من احساس خوشایندی دارم!
من همسرم...
فرزندم...
دوستم...
خواهرم...
من... هستم!


رد پا


چی میشه وقتی همیشه یکیو فراموش میکنی...یادت میره...یا بهش فکر نمکنی،اون تو رو به یاد داره...بهت فکر می کنه و... و بر عکس؟
چرا خیلی وقتها میشه که یه آدمهایی برات السویه هستن...تو از بغلشون بی توجه رد میشی اما اونها همواره تو خاطرات و روزمرگیهاشون تورو یدک میکشن ؟
چی میشه که رد پات بدون اینکه خواسته باشی واسه بعضیها همیشه قابل رویته؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

کوچه

زندگی با آدماش برای من یه قصه بود...

زندگی آدما یه خیابون دو طرفه است... واسه بعضی ها پر رفت و آمد و گاهی همراه با ترافیکه....واسه بعضی دیگه هم خلوت ...
بعضی ها مدام میان و میرن و بعضی هام میان... تو گوشه گوشه خیابون می ایستن ...به مرور هم به سمت خیابون های دیگه تغییر مسیر میدن و میرن ...دیگه هیچ وقت هم از این خیابون نمی گذرن...
نمیشه گفت عابر امروز ، فردا هم از این" کوچه گذر خواهد کرد "یا نه... نمیشه گفت انتهاش کجاست ...نمیشه گفت چند تا پیچ و دست انداز داره و ....
بعضی هام با خیابوناشون میرن...کوه ها و دریا ها و کیلومترها فاصله میفته بینتون...دیگه نه اونا می تونن به خیابون تو سری بکشن نه تو پات به خیابون اونا می رسه... که این معمولا جبر زمونست...ولی بسته به قدرشون ،یادشون تو خیابون پرسه خواهد زد

وقتی یکی از اینجا میره باوجو تمام خوشحالی و آرزوهای خوبی که براش دارم ته دلمو غمی پر میکنه...حالا هرکی که میخواد باشه ...بد یا خوب...با هر مختصات و ویژگی...دلم می گیره

پاییز امسال زود اومد...
بارونها و رگباراش حرف نداشت اما من دلتنگ بهارم!

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

روزهای کاری من

تبدیل شدم به ماشینی که با سرعت هرچه تمام تر تو هر روز کاری 10 تا 12 صفحه از متون تخصصی مناقصه های مختلف رو ترجمه میکنه و هر روز سعی میکنه رکورد روز قبل رو بزنه و سرعت و بالا ببره...در این بین هم کلی کار جانبی هست که با دستهای سوم و چهارمم انجام میدم.
عصرها که از اینجا میرم سیل عظیمی از کلماتن که جلوی چشام رژه میرن و فکرم درگیر نکنه اگه به جای این معادل یه معادل دیگه
می ذاشتم بهتر میشد!!!
این درگیریها تو آشپز خونه هم که مشغول شیفت دوم کاریم ادامه پیدا میکنه تا ابنکه اونقدر مغزم خسته میشه که هنوز شب نشده نا خوداگاه نشسته جلوی تلویزیون خوابم می بره...
اینه داستان زندگی یک دختر جوان متاهل و کارمند!
حالا اگه دلمشغولیها و دغدغه های خارجی هم به این خط سیر روزانه اضافه بشه استهلاک بالاتر میره و ...!


۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

کوچ

باز چند روزی همه چیز را تعطیل کردیم و رفتیم در هوایی دیگری ...
سبز و آبی بود دنیا!
آر ام و بی صدا بود دنیا!


وقتی برگشتم تهران بوی جدیدی گرفته بود
بوی پاییز
پاییز و دلتنگی...
دلتنگی از ریختن برگها و رفتن پرنده ها!
پرنده ها کوچ می کنند و تا باز گردند آشیانه هاشون خالی و دلتنگه !
پرنده ما هم با شروع پاییز خواهد کو چید من در کنار پنجره خواهم ماند
میمانم...
ریزش برگها...
باران...
برف ...
و نشستن شکوفه بر درختان را بعد از رفتنش به تماشا می نشینم تا باز از آن دورترین نقطه های آسمان بازگردد