۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواست

نقل است كه چون منصور حلاج را بر دار مي‌كردند
زيدي پرسيد كه عشق چيست؟
گفت : امروز بينيد و فردا بينيد و فرداي فردا بينيد.
آن روز بر دارش كردند
فردا روز بر جسدش آتش زدند و
فرداي فردا خاكسترش بر باد دادند

و حکایت همچنان باقیست...
هوا که به گرمی رفته روزهای بر دار کردن و آتش زدن و بر باد دادن رو تداعی میکنه! هم برای ما هم برای اونا...
نمیشه از خونه بیرون بیایی و تو جایجای مسیرت ، توقفگاههای وحشت و رعب رو نبینی!
تا وحشت رو لحظه به لحظه حس کنی... تا وحشت رو به اونها که ندیدنش ، انتقال بدی...که همه جا مملو از وحشت شه که در نهایت هیچ جنبنده ای ،نجنبه... نجنبه...
اما حتی اگر جنبش از تمام جنبنده ها گرفته شه ... حتی اگر این وحشت همه رو مثل چوب خشک کنه، این نمایش به یاد همه اعم از جنبنده و غیر جنبنده خواهد آورد که گرمای خرداد و تیر و مرداد گذشته چه آتشی بر جان جنبنده ها انداخت... چه فریادهایی که از سوز این آتش بلند نشد... چه... چه...
اونروزی که خاکستر حلاج رو بر باد دادن فراموش کردن که باد خاکسترو همه جا میبره...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر