امروز تعطيله و تو باز مشغول كاري... وقتي رفتي خواستم برم تو تراس كه ديدم رفيقمون باز فراموش كرده اونجا رو بشوره...
هوا ملس بود و نميشد ازش گذشت رفتم كه وسايل نظافت رو بيارم و خودم دست به كار شم تا برگشتم ديدم تو چشم به هم زدني همه جا غرق آب شد...بارون گرفت و باز من همه چيز از يادم رفت...نشستم همون جا و عين مسخ شده ها رفتم تو رويا...
به سالي كه گذشت فكر مي كردم...چه زود گذشت...بازهم يك سال ديگه از عمر ما كنار هم...
فيلمي بود كه به عقب برمي گشت و من بازبيني مي كردم... سيصدو شصت و خورده اي روز رو...
كنار همه تصوير ها ...پررنگ ترين تصوير، تو بودي ...همه جا بودي...همه جا!
دلنشين ترين و زيباترينش مال لحظه هايي بود كه من مريض بودم تو هراسون اين ور و اونور مي دويدي...
وقتهايي كه گريه ام مي گرفت و جلوم زانو مي زدي... نگاهت پر بود از حس دلگرمي ...
ديدم كه تو روزهايي كه گذشت پر درآوردي و شروع كردي به بال زدن كه بالاتر بپري براي من ...به خاطر من...كه پروازت با همه سختي هاش به نام تو و به كام من باشه...وقتي نگات ميكنم مي بينم انصافا خوب ميپري و من سرمست از تماشاي ديدن سايه بالهات روي سرم هستم عزيزم...
تمام صحنه هاي گفتني و نگفتني روزهايي كه اومد و رفت، مثل تكه هاي پازل هستند...از همون پازل ها كه تو حل مي كردي...كنار هم گذاشتنش براي من تصوير همون سه حرف معروفه...
بازم يك سال گذشت و بهار اومد و من تو بايد تو آغوش هم به هم تبريك بگيم و براي سومين بار جشن پيشواز بهار رو برگزار كنيم...جشن من و تو...جشن اسقبال بهار ديگه اي براي ما!
به خاطر همه محبت ها و همراهي ها و حمايت هات ازت ممنونم...دوست من
پي نوشت: امروز و در اين هوا دلم به شدت هواي سنتوري را كرده!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر