۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

تنهایی


روزهایی که میرم پارک با روزهای دیگه فرق داره...اونجا یه شهر دیگست ...انگار آدماش یه شکل دیگه ان... میشه تو چشماشون نگاه کرد و از چیزی نترسید ...میشه از کنارشون رد شد و نگران چیزی نبود
تا جائیکه نفسم یاری بده بالا پائین می پرم... راه میرم ،میدووم و ...
وقتی برمیگردم خونه زندگی یه رنگ دیگست.انگار روز تازه شروع شده و من هنوز فرصت واسه همه چیز دارم.
اما اینارو گفتم که بگم دیروز توجهم جلب شد به یک خلا...به یک خلا بزرگ...
توی پارک دسته دسته پیرمرد یا پیرزن (اغلب پیرمرد) رو میبینی که دور هم نشستن و حرف میزنن،بازی میکنن یا باهم راه میرن،میدوون و ورزش میکنن... اما خیلی کم میبینی که با زیدیشون واسه پیاده روی و ورزش دوش به دوش راه برن،چیزی که شاید بیش از هرچیز تو شهرهای اروپایی توجه آدم رو جلب میکنه...
زوج های مسن رو همه جا میشه دید...همه جا! مثل لیلی و مجنون کنار هم... خوشحال و سرحال!
چه بلایی سر زوج های پیرما میاد که یا خیلی زود یکیشون همه رو میذاره میره و اون یکی از غصه رفتن این یکی و تنهایی دق می کنه یا بودن تو جمع هم جنسهاشون رو ترجیح میدن و سوای هم و تنها قدم میزنن؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر